توی اون یکی هم گفتم بازم ببخشیییید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نداند رسم یاری ، بیوفا یاری که من دارم
به آزاردلم کوشد ، دلآزاری که من دارم
وگر دل را به صد خواری ،رهانم از گرفتاری
دلآزاری دگر جوید،دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد ،سایه سرو بلند او
بین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
به کوی دلفریبان این بود کاریکه من دارم
دل رنجور من از سینه هردم می رود سویی
زبستر می گریزد طفل بیماری که من دارم
زپند همنشین درد جگر سوزم فزون شد
هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم
سلام..
مطلبت زیبا بود.. من که خوشم اومد..امید وارم به من یسر بزنی...
در هوایی این چنین تاریک و خاموش .. و در شبی غبار آلود ، هوای تنهایی ترا تنفس میکنم ...! اما چهره سرخت پیدا نیست ... و من آخرین سیب را هم چیدم ...! و تکه تکه شدن چهره ام بر آیینه ای که خورد بود .. مجالی برای ماندنم نمی گذاشت ... و من تمامی تکه تکه های چهره ام را جمع کردم .. و باز از نوعی دیگر بنا ساختم .. چهره ای که میخندد .. چهره ای که دوست میدارد .. چهره ای که محبتت را فراموش نخواهد کرد .. چهره ای که سیب را به تو بخشید ... تا اینبار نیز بگوید بی تو هرگز .. مهرت افزون..خوش زی...~
سلام
خسته نباشی
جالب بود
خوشحال میشم بهم سر بزنی
فعلا