دست یزدان
نه دستی تا که گیرم دامنش را
تنش از فرط لطف آزرده گردد
اگر سازی زگل پیراهنش را
به غیر از دل که چون جان داردش دوست
ندیدم کس پرستد دشمنشر را
تن وجانم زجور آزرده لیکن
مباد آزردگی جان و تنش را
بسوزد برق آفت خرمنش را
چو خیل بندگان پیرامن شاه
گرفته عاشقان پیرامنش را
شه مردان که خواند دست یزدان
پیمبر بازوی مردافکنش را
کند تا رنج و غم از دامنت دست
بزن دست تولا دامنش را