خدایا وحشت تنهایی ام کشت................
کسی با قصه من آشنا نیست..................
در این عالم ندارم همزبانی......................
به صد اندوه می نالم ـ روا نیست...........
شبم طی شد کسی بر در نکوبید.....................
به بالینم چراغی کسی نیفروخت..............
نیامد ماهتابم بر لب بام...........
دلم از این همه بیگانگی سوخت............
به روی من نمی خندد امیدم................
شراب زندگی در ساغرم نیست.............
نه شعرم می دهد تسکین به حالم...............
که غیر از اشک غم در دفترم نیست..........
بیا ای مرگ جانم برلب آمد...............
بیا در کلبه ام شوری برانگیز............
بیا شمعی به بالینم بیاویز.....................
بیا شعری به تابوتم بیاویز!...................
دلم در سینه کوبد سر به دیوار...............
که:((این مرگ است و بر در می زند مشت))...............
بیا ای همزبان جاودانی.................
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!
وحشت از تنهایی...می ترسم از روزی که نباشی و من تنهایی را در اتاق کوچکم حس کنم میترسم از آن روز...