خدایا وحشت تنهایی ام کشت................
کسی با قصه من آشنا نیست..................
در این عالم ندارم همزبانی......................
به صد اندوه می نالم ـ روا نیست...........
شبم طی شد کسی بر در نکوبید.....................
به بالینم چراغی کسی نیفروخت..............
نیامد ماهتابم بر لب بام...........
دلم از این همه بیگانگی سوخت............
به روی من نمی خندد امیدم................
شراب زندگی در ساغرم نیست.............
نه شعرم می دهد تسکین به حالم...............
که غیر از اشک غم در دفترم نیست..........
بیا ای مرگ جانم برلب آمد...............
بیا در کلبه ام شوری برانگیز............
بیا شمعی به بالینم بیاویز.....................
بیا شعری به تابوتم بیاویز!...................
دلم در سینه کوبد سر به دیوار...............
که:((این مرگ است و بر در می زند مشت))...............
بیا ای همزبان جاودانی.................
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!
هر شبم از اشک خونین گل به دامان باد و هست
هر نفس چون غنچه ام ، سر در گریبان بادو هست
موج این دریا نجوید ساحل آرام را
طاقت و آسودگی از من گریزان باد و هست
هرکه را در محفل هستی نصیبی داده اند
چنگ نلان،شمع گریان،جام خندان، بادوهست
دل ندامت ها کشد از ترک مستی های عشق
می پرست از توبه بیجا ، پشیمان بادو هست
خانه تقوای زاهد شد به یک ساغر خراب
کلبه دیوانه ، از سیلاب ویران بادو هست
گرچه از وصل توام آسایش دل بود و نیست
آتش عشق توام ،روشنگر جان بادوهست