دست یزدان
نه دستی تا که گیرم دامنش را
تنش از فرط لطف آزرده گردد
اگر سازی زگل پیراهنش را
به غیر از دل که چون جان داردش دوست
ندیدم کس پرستد دشمنشر را
تن وجانم زجور آزرده لیکن
مباد آزردگی جان و تنش را
بسوزد برق آفت خرمنش را
چو خیل بندگان پیرامن شاه
گرفته عاشقان پیرامنش را
شه مردان که خواند دست یزدان
پیمبر بازوی مردافکنش را
کند تا رنج و غم از دامنت دست
بزن دست تولا دامنش را
توی اون یکی هم گفتم بازم ببخشیییید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نداند رسم یاری ، بیوفا یاری که من دارم
به آزاردلم کوشد ، دلآزاری که من دارم
وگر دل را به صد خواری ،رهانم از گرفتاری
دلآزاری دگر جوید،دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد ،سایه سرو بلند او
بین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
به کوی دلفریبان این بود کاریکه من دارم
دل رنجور من از سینه هردم می رود سویی
زبستر می گریزد طفل بیماری که من دارم
زپند همنشین درد جگر سوزم فزون شد
هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم